( 157) آن حکیم خارچین، استاد بود |
|
دست مىزد، جا به جا مىآزمود |
( 158)ز ان کنیزک بر طریق داستان |
|
باز مىپرسید حال دوستان |
( 159)با حکیم او قصهها مىگفت فاش |
|
از مقام و خاجگان و شهر و باش |
( 160)سوى قصه گفتنش مىداشت گوش |
|
سوى نبض و جَستنش مىداشت هوش |
خارچین: کسى که موضع درد و علت را بشناسد و بر معالجهى آن قادر باشد. پزشکان محل درد را بوسیلهى لمس و فشار دست تشخیص مىدهند،
فاش: یعنی آشکارا،بی پرده همه چیز را دربارهْ وطن، مردم شهر خود وچکونگی زندگی خود را به طبیب می گفت.
باش: یعنی بودن ودراینجا به معنی چگونه زیستن آمده است.
هوش: یعنی تمرکز حواس وتوجه به چیزی.
( 157) حکیم خار چین ما در بیرون آوردن خار دلها استاد بود جا به جا دست بدل کنیزک نهاده امتحان مىنمود.( 158) و کنیزک را وادار مىکرد که شرح زندگانى و نام یک یک آشنایان و دوستانش را حکایت کند.( 159) کنیزک براى او ز خواجههایى که مالک او بوده و در شهرها که بودهاند حکایت مىکرد.( 160) حکیم گوش به قصه او داده و هوشش متوجه نبض او بود .
( 161)تا که نبض از نام کى گردد جهان؟ |
|
او بود مقصود جانش در جهان |
( 162)دوستان شهر او را بر شمرد |
|
بعد از آن شهرى دگر را نام برد |
( 163) گفت چون بیرون شدى از شهر خویش |
|
در کدامین شهر بوده ستى تو بیش؟ |
( 164)نام شهرى گفت وز آن هم در گذشت |
|
رنگ روى و نبض او دیگر نگشت |
( 165)خواجگان و شهرها را یَک به یَک |
|
باز گفت، از جاى و از نان و نمک |
( 166)شهر شهر و خانه خانه قصه کرد |
|
نى رگش جنبید و نى رخ گشت زرد |
جهان: یعنی درحال جهید، ارتعاش بیشتر.
نان ونمک: کنایه از معاشرت ودیدار صمیمانه است، در زندگی درویشان، نمک ساده ترین وفقیرانه ترین نانخورش است.
خواجگان: یعنی بزرگان، آدمهای سرشناس، افراد مشهور.
قصه کرد: یعنی یادآور شد، ذکر کرد، اسم برد.
( 161) متوجه بود که نبض از یاد چه کسى سریع شده و ارتعاشش بیشتر مىگردد معلوم شود که مطلوب جان کنیزک همان کس است.( 162) اول دوستان شهر خود را یک یک شمرده پس از آن بشهر دیگر پرداخته. ( 163) گفت از شهر خودت که بیرون آمدى در کدام شهر اقامت گزیدى.( 164) از شهرى اسم برد و از او هم گذشت ولى در نبض او تغییرى حاصل نشد.( 165) خواجگان خود و شهرها و جاهایى که در آن بوده همه را یکى یکى گفت.( 166) شهر بشهر و خانه بخانه همه را نام برد در صورتى که نه نبضش جنبش غیر عادى نمود و نه در رنگش تغییرى حاصل شد.
( 167) نبض او بر حال خود بُد بىگزند |
|
تا بپرسید از سمرقند ِچو قند |
( 168)نبض جَست و روى سرخ و زرد شد |
|
کز سمرقندى زرگر فرد شد |
( 169)چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت |
|
اصل آن درد و بلا را باز یافت |
بی گزند:یعنی بدون تغییر
سمرقند: از شهرهای سبز و خرم و پر نعمت ایران کهن بوده ومولانا به دلیل ْشنایی با آن شهر ومدتی اقامت در آن خاطرهْ شیرینی ازآن داشته و به همین مناسبت آن را به قند تشبیه کرده است.
فردشد:یعنی دور افتاده وجداشده
( 167) القصه نبض بحال عادى بود تا وقتى که حکایت او بشهر سمرقند رسید همان شهر که یادش براى عاشق هجران کشیده چون قند شیرین بود.() بیاد سمرقند عاشق بىچاره آهى کشید و اشک از چشمش بگونههاى زردش سرازیر شد.() گفت: بازرگان مرا بشهر سمرقند آورد و در آن جا زرگر ثروتمندى مرا خرید و پس از آن که شش ماه مرا نگه داشت بکس دیگر فروخت.() این سخن را گفته آتش غم در درونش مشتعل گردید.( 168) و نبضش بىاندازه سریع شده رنگ رخسارهاش به زردى گرائید و معلوم نمود که از تمام شهر سمرقند تنها همان زرگر است که در دل او غوغا بپا کرده . ( 169) حکیم چون از بیمار خود این راز را کشف کرد ریشه درد را پیدا نموده.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |